خسته بودم نه از کار ! از فکر های ...
رادیوی ماشین روشن بود ، می گفت روایتی است که :
هر وقت شما یاد خدا افتادید ، همان لحظه لحظه ایی است که خدا به یاد شماست .
بی اختیار لبخندی بر جان تب دارم نشست ...