سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

امروز سالگرد آزاد شدن اسراست .

و سالگرد اسیر شدن من !

عجب تقارنی ؟!

یک عده آزاد شدند ، اما من اسیر شدم !

نمی دانم چه حسی است ؟!

حسی بین خوف و رجا .

دلم را گره زده ام به گوشه چشمت ،

بقیه اش دیگر مهم نیست ...


نوشته شده در  دوشنبه 88/5/26ساعت  5:59 عصر  توسط نای نی 
  نظرات دیگران()

 

شکست ، تکه تکه شد و ریخت ؛ حالا اگر با بهترین چسب ها هم بهم بچسبانند محال است مثل روز اول شود !

می گویم : حکمتش را نمی فهمم .

می گوید : قرار نیست همه چیز را بفهمی !!!


نوشته شده در  دوشنبه 88/5/19ساعت  7:57 عصر  توسط نای نی 
  نظرات دیگران()

 

امروز داشتم دنبال علت نیامدنت و اینهمه تأخیر می گشتم . به جای یک علت ، به صدها علت رسیدم !

و مهمتر از همه ، خودم ...

تو خود حجاب خودی ، حافظ از میان برخیز

دستم را بگیر


نوشته شده در  جمعه 88/5/16ساعت  8:16 عصر  توسط نای نی 
  نظرات دیگران()

 

در میخانه را گیرم که بستند

کلیدش را چرا یا رب شکستند ...


نوشته شده در  یکشنبه 88/5/11ساعت  1:0 صبح  توسط در بند 
  نظرات دیگران()

 

صدای اذان

 و باد ،

که صورتم را نوازش میکند ؛

ضربان قلبم آرام تر می شود .

خدا رو شکر این چند روز باران رحمتت رو فرستادی ،

تا اشک ها لابلای قطرات باران پنهان شود .

و نوای اذان ، یه آشنا ...

چه کنم این با این دل ؟!

که حتی با تو هم سخن نمی گوید ،

از بس بزرگ می شمردت و خجل از گله ...


نوشته شده در  شنبه 88/5/10ساعت  1:21 عصر  توسط نای نی 
  نظرات دیگران()

 

یه روزی حتی فکر اینکه اینطوری بشه هم برام غیر ممکن بود ! اما حالا تمام غیر ممکن ها ممکن شده . چرا ؟


نوشته شده در  پنج شنبه 88/5/8ساعت  5:13 عصر  توسط نای نی 
  نظرات دیگران()

 

هر انسانی را لیلة القدری هست که در آن ناگزیر از انتخاب می شود و حر رانیز شب قدری اینچنین پیش آمد ... "عمر سعد " را نیز ... من و تو را هم پیش خواهد آمد . اگر باب " یا لیتنی کنت معکم " هنوز گشوده است ، چرا آن باب دیگر باز نباشد که : " لعن الله امة سمعت بذالک فرضیت به " ؟  شهید آوینی ( سیدنا )


نوشته شده در  سه شنبه 88/5/6ساعت  3:11 عصر  توسط نای نی 
  نظرات دیگران()

 

ایستاده بود ، که یک دفعه گله ایی از حیوانات وحشی با سرعت زیادی به سمتش حمله کردن . هیچ کاری نمی تونست بکنه ، نه راه فراری داشت ، نه پناهگاهی ، سرش رو پایین آورد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد که درد کمتری احساس کنه ، چه سر و صدایی بود مثل صحرای محشر ، مثل اوصافی که در سوره حشر اومده ، قلبش داشت از تو سینه اش در می اومد ، تمام حیوانات از کنارش ، حتی از یک قدمیش گذشتن ، اما باهاش برخورد نکردن . وقتی تموم شد و گرد و خاک کمتر شد ، نگاهی به پشت سرش کرد ، دید کنار یه تابلو وایساده ، که روش نوشته یا ابوالفضل العباس (س) .  


نوشته شده در  دوشنبه 88/5/5ساعت  1:10 عصر  توسط نای نی 
  نظرات دیگران()

گل تقدیم شما نمیدونم چجوری با چه رویی بیام در خونتون و تولدتونو تبریک بگم ،

اما حالا که شب میلادتونه ، ازتون می خوام یه نگاه هم به من بندازید ،

..... تا شاید آزاد بشم ،

شاید لایق همنشینی با شما و خاندان پاکتون بشم .

السلام علیک یا ابا عبدلله گل تقدیم شما


نوشته شده در  یکشنبه 88/5/4ساعت  12:30 صبح  توسط در بند 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
انتقال وبلاگ
[عناوین آرشیوشده]