ایستاده بود ، که یک دفعه گله ایی از حیوانات وحشی با سرعت زیادی به سمتش حمله کردن . هیچ کاری نمی تونست بکنه ، نه راه فراری داشت ، نه پناهگاهی ، سرش رو پایین آورد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد که درد کمتری احساس کنه ، چه سر و صدایی بود مثل صحرای محشر ، مثل اوصافی که در سوره حشر اومده ، قلبش داشت از تو سینه اش در می اومد ، تمام حیوانات از کنارش ، حتی از یک قدمیش گذشتن ، اما باهاش برخورد نکردن . وقتی تموم شد و گرد و خاک کمتر شد ، نگاهی به پشت سرش کرد ، دید کنار یه تابلو وایساده ، که روش نوشته یا ابوالفضل العباس (س) .