امروز سالگرد آزاد شدن اسراست .
و سالگرد اسیر شدن من !
عجب تقارنی ؟!
یک عده آزاد شدند ، اما من اسیر شدم !
نمی دانم چه حسی است ؟!
حسی بین خوف و رجا .
دلم را گره زده ام به گوشه چشمت ،
بقیه اش دیگر مهم نیست ...
شکست ، تکه تکه شد و ریخت ؛ حالا اگر با بهترین چسب ها هم بهم بچسبانند محال است مثل روز اول شود !
می گویم : حکمتش را نمی فهمم .
می گوید : قرار نیست همه چیز را بفهمی !!!
امروز داشتم دنبال علت نیامدنت و اینهمه تأخیر می گشتم . به جای یک علت ، به صدها علت رسیدم !
و مهمتر از همه ، خودم ...
تو خود حجاب خودی ، حافظ از میان برخیز
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند ...
صدای اذان
و باد ،
که صورتم را نوازش میکند ؛
ضربان قلبم آرام تر می شود .
خدا رو شکر این چند روز باران رحمتت رو فرستادی ،
تا اشک ها لابلای قطرات باران پنهان شود .
و نوای اذان ، یه آشنا ...
چه کنم این با این دل ؟!
که حتی با تو هم سخن نمی گوید ،
از بس بزرگ می شمردت و خجل از گله ...
یه روزی حتی فکر اینکه اینطوری بشه هم برام غیر ممکن بود ! اما حالا تمام غیر ممکن ها ممکن شده . چرا ؟
هر انسانی را لیلة القدری هست که در آن ناگزیر از انتخاب می شود و حر رانیز شب قدری اینچنین پیش آمد ... "عمر سعد " را نیز ... من و تو را هم پیش خواهد آمد . اگر باب " یا لیتنی کنت معکم " هنوز گشوده است ، چرا آن باب دیگر باز نباشد که : " لعن الله امة سمعت بذالک فرضیت به " ؟ شهید آوینی ( سیدنا )
ایستاده بود ، که یک دفعه گله ایی از حیوانات وحشی با سرعت زیادی به سمتش حمله کردن . هیچ کاری نمی تونست بکنه ، نه راه فراری داشت ، نه پناهگاهی ، سرش رو پایین آورد و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد که درد کمتری احساس کنه ، چه سر و صدایی بود مثل صحرای محشر ، مثل اوصافی که در سوره حشر اومده ، قلبش داشت از تو سینه اش در می اومد ، تمام حیوانات از کنارش ، حتی از یک قدمیش گذشتن ، اما باهاش برخورد نکردن . وقتی تموم شد و گرد و خاک کمتر شد ، نگاهی به پشت سرش کرد ، دید کنار یه تابلو وایساده ، که روش نوشته یا ابوالفضل العباس (س) .
نمیدونم چجوری با چه رویی بیام در خونتون و تولدتونو تبریک بگم ،
اما حالا که شب میلادتونه ، ازتون می خوام یه نگاه هم به من بندازید ،
..... تا شاید آزاد بشم ،
شاید لایق همنشینی با شما و خاندان پاکتون بشم .
السلام علیک یا ابا عبدلله